توی یک جمع بی حوصله نشسته بودمطبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم یکی گفت : بلند بگوگفتم : یک کلمه سه حرفیهازهمه چیز برتر است تو جمعمون یه بازاری بود سریع گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشقشوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: ارباب! اینا نمیشهگفت: پس بنویس مالگفتم: بازم نمیشهگفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار ديگری خندید و گفت: وامیکی از آن وسط بلندگفت: وقتخنده تلخی کردم و گفتم: نه اما فهمیدمتا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشیحتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست,خدا ...ادامه مطلب
پيرمردي هر روز تو محله پسرکي رو با پاي برهنه مي ديدکه با توپ پلاستيکي فوتبال بازي ميکرد.روزي رفت و يه کفش کتوني نو خريدو اومد به پسرک گفت:بيا اين کفشا رو بپوش.پسرک کفشا رو پوشيد و خوشحال رو به پيرمرد کرد و گفت:شما خداييد؟پيرمرد لبش را گزيد و گفت نه پسرجان.پسرک گفت: پس دوست خدايي،چون من ديشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.دوست خدا بودن سخت نيست ,دوست,خدا ...ادامه مطلب